گاهی در گالریها از دور پیدا بود. همینطور فقط راه میرفت. همیشه هستند در گالریها کسانی که فقط راه میروند و خیلی –به نیت دقت کردن- در جایی توقف نمیکنند؛ انگار که دارند دنبال چیزی میگردند؛ چون او.
اهل نقاشی بود ولی نقاش نه. خطخطی میکرد.
از نگرانیِ خراب کردن، آنچه که دوست داشت را هیچوقت نمیکشید؛ همان چیزی که در گالریها بهدنبالش بود. دقیقاً چه چیزی؟ خیلی مطمئن نبود که میداند دقیقاً چه چیزی. بیشتر میدانست که دقیقاً چه چیزهایی را دوست ندارد؛ همان چیزهایی که هیچوقت نمیکشیدشان، چون دوستشان نداشت.
همینطور که فقط راه میرفت و از دور پیدا بود، صدایی شنید. ایستاد. به آرامی سرش را برگرداند و به ردیفِ نقاشیها نگاهی کرد. کسی در اطرافش نبود. دستش را روی قلبش گذاشت و نسخهی جیبیِ
قدمنْ به انتها رسید. بار دیگر برگشت سمتشان. کاش یک چراغی بین او و متهمان بود که حرکتِ آونگیاش فضای جدیتری را به وجود میآورد. کلاً آدم جدیای بود. وقتِ اینجور بازیها را نداشت. رفت سمت مشکوکترینشان. خوب نگاهش کرد. اِی کاش میشد نقاشی را برداشت و در دست گرفت، یا حداقل لمسش کرد؛ برای مشاهدهی بهتر، و استنتاج. اما خب این، کاری بود ممنوعه. میدانست که اگر انجامش میداد از گالری بیرونش میکردند.
«چرا دستم بهت نمیرسد؟ متهم ردیف اول»
اثری بود از
به نظر میرسید که کارْ کارِ ماریاناست. از چهرهاش پیدا بود (نه شیطنت، بل یکجور آرامش: بالاخره صدایم را شنیدی). و این پیدایی، مگرنهاینکه یعنی از ابتدا پیدا بوده؟ تا به او رِسد.
زن، ماریانا، خم شده، دارد چیزی را نگاه میکند. غمگین نیست، میخندد؛ دقیقترش: درآستانهی خندیدن است (هنوز کامل نخندیده). انگار منتظر است رخ دادنِ چیزی را ببیند که دارد کمکم رخ میگیرد. این لبخندی –آغازِ لبخندی- است که مردمان پیشپیش میزنند، معمولاً هم وقتی منتظر کسی هستند و آمدنش را حس میکنند: صدایی میآید، میرویم سمت نزدیکترین جایی که بشود شمایلِ صاحبصدا را دید؛ تا مطمئن شویم خودش است. رخداد دارد شکل میگیرد، دارد میآید. و همین دلیلِ خمیدهبودنِ زن را مشخص میکند؛ زن در آستانهی این است که به پنجره برسد، دستش نازکیِ پردهی حریر را لمس کرده، ولی همچنان نرسیده، آن لحظهی کوتاه بین رسیدن و نرسیدن. زن در اینْ آن، پهلوی پنجره است، نه کنارِ (by , next) آن-منتظر، پهلوی (at) آن-درون آن؛ مثل وقتی که میگوییم زن و مردی پهلوی هماند و برایمان میشود تداعیِ واژگانیِ در آغوش گرفتنشان؛ چسبیدن به چیزی و دراینجا: آستانهی چسبیدن و دیگر از دست ندادن. و این شاید نبودِ جسمانیِ پنجره را توجیه کند. زن با پنجره یکی شده (هرچند به او کامل نرسیده). نگاه، از بُعدِ جسمانیِ نقاش، محال است: نقاش از بیرونِ پنجره (از کنار: گویا دید میزند) و در فاصلهای نزدیک، به زن نگاه میکند: نور به زن تابیده، پشتِ زن تاریکی.
اولین بار بود که همچین زاویهای را بر بوم میدید؛ اصلاً اولینبار بود که خیلی چیزها را میدید. چه خیرهکننده بود این متهم ردیف اول! این گناهکار! اول صدایش کرده بود، حالا نگاهش را یده بود. اولینبار بود. مثلش نبود. بله: «همین یهدونهست. مثلش نیست.»
- ?What
صدای زنِ کناردستیاش، در گالری. زن فکر کرده بود که دارد با او حرف میزند. عذرخواهی میکنند، میخندند. در دلش از خود میپرسد که زن چهطور صدایش را شنید؟ باصدای بلند فکر کرد؟ بعید بود، سابقه نداشت! بلند گفت: «نه اصلاً اولین بار بود!». سرش را تکانی میدهد؛ ساعتش را چک میکند و با نگاهی دیگر به نقاشی، از گالری خارج میشود. باید عجله میکرد تا پروازش را از دست نداده. تجربهی بدی نبود؛ شهر را تقریباً خوب گشته بود، کافهگردیاش را کرده بود، دوستانش را در سینماتک ملاقات کرده بود، مجلههای مُدش را خریده بود، و روی پل ریچموند بهوقتِ باران قدم زده بود. دیگر از لندن چهمیشود خواست؟ تازه! از تایمِ بیکاریِ قبلِ پروازش هم با سر زدن به یک گالری بهخوبی استفاده کرده بود.
برگشت به تهران. جایی که فکر میکرد از آن هیچ نمیخواهد.
***
شاید باورتان نشود ولی این داستان واقعاً رخ داده بود! خاطرهای از آغازِ زمستانِ 2015؛ و تمام. زمستانی گذشت. زمستان به آخر رسید.
پیش از پایان اما.
***
نشسته در پارک، دوستانش در کنارش؛ گپ و گفت و سرما و چای. باد آمد: چون کسی؛ یک لحظه حواسش از اطراف پرت شد، یاد نقاشی افتاد. شروع کرد به تجسمِ آنچه از نقاشی کمتر دیده و تحلیل کرده بود: موهای زن طلایی بود؟ یا سیاه بود و نور به آن تابیده بود؟ چشمان درشتش چهرنگی بود؟ پیراهن آبیاش با آن یقهی زردِ ساده، چهطور میتوانست تا ایناندازه –زیاد- خودنمایی کند؟ واقعاً چهچیز به آن پیراهنِ ساده چنین –ظریف- جلوه میبخشید؟ مطمئن بود که باید دلیل منطقیای وجود داشته باشد! همیشه منطقی وجود دارد. فقط وقتِ بیشتری میخواست برای دقتِ بیشتر، که در لندن نداشت. چهقدر بیموقع وقتْ کم آورده بود! حالا یادش رفته. یادش رفته که زن موقع خندیدن دندانهایش معلوم بود یا نبود؟ بس که بیدقتی میکرد.
داشت به همین چیزها فکر میکرد که کسی چیزی گفت. یکی از دو نفری که روبهرویش نشسته بودند و انگاری –حواس او که نبوده- خیلی وقت هم هست که نشستهاند. یکی دوستش بود، و آنکه در پهلوی دوستش نشسته بود. نمیشناخت. لابد از آشناهای دوستش بود. شباهت ظاهری چندانی به هم نداشتند اما واضح بود که صمیمیاند با هم. خوب نگاهش کرد. کمی بیشتر. یکلحظه!!! همان بود؛ مات ماند. زنِ درون نقاشی. چهره، مو نمیزد! هرجور که نگاه میکرد همان بود. شباهتی انکارناپذیر. نهاینکه تداعیاش باشد، نه! با تاکید: مو نمیزد! فقط اینکه نمیخندید. همینطور که گیج میزد با خودش فکر کرد: ماریانا اگر نمیخندید اینشکلی میشد. دوستش سرش را بالا آورد و باخنده چیزی گفت (نکند باز با صدای بلند فکر کرده بود!؟) و شوخی را آغاز کرد. بعد دیگری چیزی گفت و دیگری و دیگری هم چیزی گفت و همه خندیدند.
رخ داد. سریع سرش را میچرخاند. از گوشهی چشمش آستانهی خندیدنش را میبیند. وقتی کامل سمت او برگشت، از آستانه گذشته بود و ماریانا داشت میخندید. انگاری آنچیزی را که پیشبینی میکرد و قرار بود بخنداندش رخ داده بود. بله؛ ماریانا داشت کامل میخندید. خودش بود. خودِ خودش.
تابستان ۱۳۹۵
بهبهانهی فیلم درخت گلابی وحشی: بیلگه جیلان و سینمای ایران
طرح یک پیشنهاد به بهمن کیارستمی: اِکسُدوس
When A Woman Seated beside a Vase of Flowers after 154 years would get tired